کد مطلب:235739 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:270

استاد حضرت مسیح
ناقل: شیخ محمّد حسین قمشه ای قدّس سرُّه [1] .



[ صفحه 132]



هرگز فكر نمی كردم كه لازم شود به خاطر یك دانه ی چركین روی یك انگشت، دست را از كتف جدا كنند. من كه غریب بودم و خیلی مشهد را نمی شناختم، ولی رفقایم مرا به مریضخانه بردند. وقتی دكتر جرّاحی كه اتفاقاً مسیحی بود دستم را گرفت كه معاینه كند از شدّت درد چنان نعره زدم كه بی اختیار دستم را رها كرد و یكی، دو قدم رفت عقب. بالاخره به هر زحمتی بود دستم را معاینه كرد و گفت: - جناب شیخ! انگشت شما بدجوری چركین شده است و باید همین الان آن را قطع كنیم، در غیر این صورت اگر بماند به فردا، ناچار خواهیم شد دستِ شما را از مچ قطع نماییم. با شنیدن این حرف ها، یكباره دستم را پس كشیدم و گفتم: - چی؟! انگشتم را قطع كنید؟! آن هم به خاطر یك دانه ی چركی؟! نه، نه! لازم نكرده... این حرف ها را گفتم و با عصبانیت از مطب دكتر زدم بیرون. امّا تا فردا صبح به جز ناله و فریاد، كاری نداشتم و لحظه ای خواب به چشمانم نیامد. از این كه نگذاشته بودم انگشتم را قطع كنند بدجوری



[ صفحه 133]



پشیمان شده بودم و ثانیه شماری می كردم كه كِی صبح شود تا برای قطع كردن انگشت برویم مریضخانه. این بار وقتی دكتر، دستم را معاینه كرد گفت: - همانطور كه دیروز گفتم، امروز باید دست شما از مچ قطع شود و اگر بروید و فردا بیایید، چركِ دست به بالا سرایت كرده و ناچار خواهیم شد آن را از كتف قطع كنیم و اگر بازهم تعلّل كنید، چرك به قلب سرایت كرده و شما را خواهد كشت. من به قطع انگشت راضی شده بودم ولی به قطع دست ازمچ هرگز! این بود كه باز هم مثل روز قبل با حالت قهر از مطب دكتر زدم بیرون. امّا همانطور كه دكتر جرّاح مسیحی پیش بینی كرده بود، فردا به قطع دست از مچ راضی شدم ولی دیگر خیلی دیر شده بود و باید دست از كتف قطع می شد. درد شدید و غیر قابل تحمّل، تا عمق استخوان هایم دویده بود و چاره ای جز قبول نداشتم. رو كردم به دكتر و گفتم: - من حرفی ندارم كه دستم از كتف قطع شود ولی اگر ممكن است دو، سه ساعتی به من مهلت بدهید. - دو، سه ساعت اشكال ندارد ولی به فردا نیفتد كه خطرناك است. و در حالی كه از شدت درد، خیس عرق بودم و به زحمت می توانستم حرف بزنم رو كردم به همراهانم و گفتم: - می ترسم نتوانم از زیرِ عمل زنده بیرون بیایم، مرا به حرم امام رضا علیه السّلام ببرید تا یك بارِ دیگر آقا را زیارت كنم.



[ صفحه 134]



وقتی كسی از نزدیكی ام رد می شد - بی آنكه به من برخورد كند - دادَم به آسمان بلند می شد. این بود كه مرا درگوشه ی خلوتی از حرم جای دادند و خودشان به سمت ضریح رفتند. با چشمانی اشكبار و دلی پُر خون و گلویی بغض گرفته، رو كردم به سوی ضریح و عرض كردم: - آقا! من این همه راه را از نجف تا به اینجا به عشق زیارت شما آمده ام و در اینجا غریبم. مردم، مریض به پابوستان می آیند و سالم برمی گردند آن وقت آیا شما رضایت می دهید كه من سالم به پابوست آمده باشم و با دستِ از كتف قطع شده برگردم خدمت جدّتان امیرالمومنین علیه السّلام در نجف؟! من شما را به عنوان «امامِ رئوف» می شناسم. آقا، بیا و مرا پیش این جرّاج مسیحی، سرافكنده نكن. تو را به جان جوادت... همین طوركه داشتم با آقا، راز و نیاز می كردم كه درد، زورآورد و بی هوشم كرد. نوری از ضریح زد بیرون و به شكل یك آقا در آمد كه یوسف در برابر زیبایی، درخشندگی، جلال و جبروتش، لُنگ می انداخت. دوست داشتم در برابرش از جا بلند شوم، دستش را ببوسم و خودم را به رویِ پاهایش بیندازم. ولی از ترس درد، جرأت نكردم. امّا آقا با آن بزرگواری و تواضعِ بی مثالش، آمد به سراغم و



[ صفحه 135]



گرفت كنارم نشست. همان طور كه نشسته بودم كمی خودم را جمع و جوركردم.آ قا پرسید: - آقا شیخ محمّد حسین! چه شده است؟ - آقا! خودتان كه ملاحظه می فرمایید و بهتر از هر كسی می دانید كه وضع من چگونه است و از دست این دستم چه می كشم... حرفم كه به اینجا رسید آقا دست مباركش را كشید روی دستم. از كتفم شروع كرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسیدم كه «نكند دستش كه به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم دستم را پس بكشم. از هر جا كه دستِ آقا عبور می كرد، درد هم به همراهش می گذاشت و می رفت! دیگر هیچ دردی حس نمی كردم. تا خواستم از آقا تشكر كنم و دست و پایش را بوسه باران نمایم، به هوش آمدم؛ - نكند این تنها یك رؤیای شیرین بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. ای كاش از این خواب خوش بیدار نمی شدم و دوباره درد به سراغم نمی آمد. امّا انگار كه راستی، راستی از درد خبری نیست. نكند واقعا آقا شفایم داده باشد! بهتر است امتحان كنم... با احتیاط و همراه با شكّ و تردید، خیلی آهسته، با انگشت سبّابه ی دست دیگرم، تلنگری به دست چركینم زدم. امّا دردی احساس نكردم. محكم تر زدم، فشارش دادم و حتّی بالا و پایینش كردم، امّا از درد خبری نبود. خواستم از فرط شادی داد بزنم، جیغ بكشم! امّا با دستم جلوی دهانم را گرفتم تا كسی متوجّه شفا یافتنم نشود و الّا



[ صفحه 136]



لباسی به تنم نمی ماند و مردم تا لباس های زیرم را هم به قصد تبرّك، تكّه پاره می كردند. كم كم سر و كلّه ی همراهانم پیدا شد و من اصلاً به روی خودم نیاوردم كه شفا یافته ام... دكتر جرّاج مسیحی، رو به من كرد و پرسید: - برای قطع دست، آمادگی داری؟ - بله آقای دكتر. من آماده ام. - خُب، دستت را بده ببینم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بی آن كه آخ و اوخی بكنم. دكتر و همراهانم كه می دیدند من ناله نمی كنم نگاهی به یكدیگر كردند، ابروانشان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچیدند و چیزی نگفتند! دكتر، خیلی با احتیاط،آستین پیراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهره ی من نگاه می كرد. وقتی آثار درد كشیدن را در چهره ام ندید، با دقّت به دستم خیره شد و لحظه ای بعد، انگار كه مطلب مهمّی را كشف كرده باشد، در چشمانم خیره شد و لبخند زنان گفت: - می گویم چرا ناله نمی كنی؟ عجب روحیه ی خوبی داری كه در این وضعیّت داری با من شوخی می كنی! این دستت را نه، آن دست



[ صفحه 137]



دیگرت را كه پر از چرك است و سیاه شده و باید قطع شود بیاور جلو. و من بی آن كه كلمه ای بر زبان آورم، دست هایم را عوض كردم دكتر جرّاح، این بار هم با احتیاط آستین مرا بالا زد و در چشمانِ من خیره شد. امّا وقتی اثری از احساس درد در من ندید با دقّت دستم را مورد معاینه قرار داد و یكباره، در حالی كه چشمانش گِرد شده بود، گفت: - خدای من! چه می بینم؟! امّا انگار كه به چشمان خود اعتماد نداشته باشد چندین بارِ دیگر این دست و آن دستم را مورد معاینه ی دقیق قرار داد و ناگاه فریاد زد: - این معجزه ی حضرت مسیح علیه السّلام است... این معجزه ی حضرت مسیح علیه السّلام است. حضرت مسیح علیه السّلام شما را شفا داده است... در حالی كه همراهانم، مات و مبهوت به یكدیگر نگاه می كردند من لب به سخن گشودم: - این معجزه ی حضرت مسیح علیه السّلام نیست. این معجزه ی استادِ حضرت مسیح علیه السّلام است. - استادِ حضرت مسیح علیه السّلام؟! استاد حضرت مسیح علیه السّلام دیگر كیست؟! - امام رضا علیه السّلام. بله، این آقای بزرگوار پس از مرگ هم بیماران لاعلاج را شفا می دهد. او استادِ حضرت مسیح علیه السّلام است... سخنان من كه به اینجا رسید، همراهانم ریختند بر سرم و دستِ شفا یافته ام را غرق بوسه كردند.



[ صفحه 138]



وقتی داستان نحوه ی شفا یافتنم را برای جرّاج مسیحی تعریف كردم، پرسید: - جناب شیخ! ممكن است مرا راهنمایی بفرمایید كه چگونه می توانم مسلمان شوم؟



[ صفحه 139]




[1] اين كرامت در بين اهل نجف بسيار معروف است و ما آن را از زبان مرحوم حاج محمد هادي قمشه اي پدر شهيد محمد علي قمشه اي كه نوه ي شيخ محمد حسين قمشه اي مي باشد و پدر همسر نگارنده است شنيده ايم. همچنين آيه اللّه شهيد آقاي سيدعبدالحسين دستغيب اين كرامت را در كتاب داستان هاي شگفت، داستان نهم تحت عنوان، «معجزه ي رضويه» از قول «آقاي ميرزا محمود مجتهد شيرازي» نقل نموده است. اين كرامت در كتب معتبر ديگري نيزآمده است «كشكولِ ناشري» و نُقَباء البشر في القرن الرّابع عشر». وفات ايشان در دوّم محرّم سال 1337 هجري قمري اتفاق افتاد و در صحن شريف حرم حضرت علي عليه السّلام مدفون گشت. وي يك بار در نوجواني فوت كرد كه با توسّل مادرش به حضرت حسين عليه السّلام دوباره زنده شده بود و از شصت سال قبل از مرگ، روز و ساعت آن را مي دانست زيرا در عالم برزخ، حضرت امام حسين عليه السّلام به فرشته ي مرگ فرمان داده بود كه «او را برگردانيد و شصت سال ديگر بياوريد». از اين رو ايشان به از گور گريخته معروف شده بود.